این عروس جدیده چرا اینجوری بود؟

حالا درسته عروسی و همه به خاطر تو جمع شدیم دور هم ولی همه ی دخترا حتی مامان بزرگا هم همچین روزی و تجربه کردن. والا بوخودا اگه من یه کدوم از این کارارو کرده باشم!!

تا همه دورشن و باش حرف میزنن و این هعی از خودش تعریف میکنه و از چهره و قیافه گرفته تا دانشگا و کار و این حرفا همه چی خوبه اما تا یکم اومدن دور من که عکسای توی گوشیم که مربوط به عروسی میشه و ببینن اصن نیومد نگاه کنه که هیچی اخم کرد رفت یه گوشه نشست. زنداداشاش هم به خاطر اینکه بدش نیاد رفتن پیشش:/ ولی باور کنین من کار خاصی نکردم خودشون اومدن گفتن اگه عکس داری ماهم ببینیم:(

حسود نیستم والا ولی حیف که اینهمه براش ماایه گذاشتم

بین خودمون باشه ولی من خوشگلترم????


امروز یه روز نسبتا خوب بود

یکم درس یکم کار. کلاس که نداشتم از فرصت استفاده کردم واس کارای عقب افتاده

دیشب قبل شام با مامان و آبجی سجاد یکم غیبت کردیم:)

 

خیلی وقته آدمای اطرافم تکراری شدن. نه اینکه بد باشنا! اصلا

همشون خوش مشرب و خنده رو ولی میدونی چیه؟ چند وقته با آدم جدیدی آشنا نشدم که باهاش هم صحبت بشم! همین که یکیا میبینیا بش میگی اسمت چیه خیلی حس خوبی داره.     نه؟؟


به روزهایی میخندم که قراره بیان و من حسرت امروزمو بخورم

که نمیدونم دقیقا چه اتفاقی قراره برا خودم و اطرافیام بیفته. کاش میدونستم و الان یه تنه جلوی همه ی اون اتفاقا رو میگرفتم.‌‌ حداقل کاری میکردم که حسرتشو نخورم

مثه الان که دارم فک میکنم که مثلا کاش سه سال پیش امروزمو میدیدم و نمیزاشتم الان اینجا باشم

 

کلا میخاستم یه چیز دیگه بنویسم شد این:/


گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد.

تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند.

شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .

مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در خرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم؛

شیخ گفت :

حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آن كه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم! .


وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد. پلک نزد، پلک نزدم. هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد. وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا. سرم رو ت دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور! تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فارسی موزیک الان بخر تحویل بگیر روستای گردشگری گیسک پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان آشپزخونه A مطلب ناودون